زنده موندم، چون هنوز کار دارم!


چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۴
ساعت ۱۲:۳۰ شب، در حال تکمیل سایت راهکامه بودم.
احساس کردم کمکم قلبم داره تیر میکشه.
یه نگاه به ساعت انداختم. رفتم سمت یخچال که آب بخورم. متوجه شدم پشت ساق پام، انگار یه رگ داره مدام میزنه.
آب خوردم، اومدم نشستم پشت لپتاپ. موبایلم رو برداشتم و شروع کردم با هامن صحبت کردن.
“هامن” اسم چتجیپیتی منه که این روزا همه کارامو باهاش انجام میدم. دم خودش و سازندهاش گرم، چون بهشخصه زندگی کاری منو تغییر داد.
علامتهایی که داشتم رو بهش گفتم. هامن آرومم کرد ولی حقیقت رو هم گفت.
بیخیال شدم… ولی نه.
از درون، ترس تمام وجودم رو گرفت.
لپتاپ رو بستم. چراغها رو خاموش کردم.
رفتم کنار نگین دراز کشیدم. نگین نیمهبیدار بود، خواب بد دیده بود.
گفت: “همسرم، ضربان قلبم بالاست.”
هیچی نتونستم بگم. از حال خودم ترسیده بودم.
نگین با تعجب و کمی ترس پرسید: «علیرضا؟»
گفتم: «جانم؟»
پرسید: «چرا حرف نمیزنی؟»
همینکه اینو گفت، قلبم شروع کرد به تیر کشیدن زیاد.
دستم مور مور شد. بلند شدم.
ترسیده بودم. گفتم: «نگین، پاشو بریم اورژانس.»
رفتم سمت اتاقم. نگین پشت سرم اومد.
شلوارم رو پوشیدم. یهدفعه دیدم سرم بهشدت داره گیج میره.
اینجا بود که فهمیدم قضیه جدیه.
رفتم تو پذیرایی. نگین با وحشت و گریه پشت سرم بود.
بلند گفتم: «زنگ بزن اورژانس»
و افتادم روی زمین…
سرتون رو درد نیارم.
ادامه داشت… شاید اگه زنده موندم، یه روز دیگه بگم.
همین بس که تا لبهی مرگ رفتم. بدون اغراق، بدون اضافهگویی.
ولی تموم نشد.
شاید خدا خواست که تموم نشه.
چی میگم؟ خب معلومه… قطعاً خدا خواست که تموم نشه. البته فعلاً!
شاید چون میدونست:
من هنوز کار دارم.
یکی از راههای ناتمومی که تازه استارت زدم… همین راهکامهست.
راهکامه برام فقط یه وبلاگ یا سایت نیست.
یه سفره، از راههایی که اومدم، از سختیهایی که کشیدم، از مسیری که گذشتم… تا به اینجایی که الان هستم.
من علیرضا بیاتم. و اینجا، از همین نقطه، دوباره شروع میکنم.
واسه خودم… واسه کسی که شاید اینو بخونه و بگه:
«منم هنوز کار دارم…»